مانیمانی11 سالگیت مبارک

عشق قشنگ ما ، نفس مامان و بابا

دل نوشته های مامان مریم

1392/6/21 13:25
243 بازدید
اشتراک گذاری

تقدیم به همه مادرهای صبور این خاک که با شکیبایی و تحمل سختیهای زندگی تنها هدف خود را تربیت فرزندان صبور قرارداده و به پای آنان میمانند و نسلی مانند خود میپرورانند.

 سلام امید زندگی مامان

اول از همه از خاله مهسا تشکر میکنم که این وبلاگ رو برات باز کردو به من و بابا علی کمک کرد تا برات حرفای دلمون رو بنویسیم تا وقتی بزرگ شدی از این روزات که کوچولویی با خبر باشی و بهش باسه نینی کوچولوش  تبریک بگم که دیروز معلوم شد خدا بهش یه دخمل خوشگل داده.فرشته

بعد رسم ادب میدونم از اونایی که عاشقانه و بی ریا  تو این ٤ماه به اندازه ما  دل سوزوندن و کمکمون کردن تا تو تپل مپل و سلامت باشی. اونایی که با دردت درد کشیدن وبا گریه هات گریه کردن و با خنده هات شاد شدن:مامانجون زینت و باباجون محمد.دوستتون دارم و دستتون رو میبوسم و امیدوارم لیاقت داشته باشم عصای روزای پیریتون باشم که بی کمکتون واقعا از پسش بر نمی اومدم. 

امید زندگیم امروز ٣ماه و ٢٥ روزه که به لطف خدای مهربون (و کمک دکتر تهرانی که عمه مریم معرفیش کرد و انصافا کارش درست بود و الانم دکتر خاله مهساس)تو بیمارستان خاتم الانبیا از دنیای کوچولوی دل مامان دنیای فرشته ها خداهافظی کردی و ساعت ٦:٢٠ دقیقه صبح پاهای قشنگتو به دنیای بزرگ ما آدما گذاشتی.

اون روز رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.وقتی برای اولین بار تورو کنار من گذاشتن درد کشنده عملم رو فراموش کردم . آخه مامان اولین بار بود که زیر تیغ جراحی میرفت.وقتی صدای نفست رو شنیدم انگار پرواز میکردم.یه پرواز متفاوت با اونی که ٧سال بود حس کرده بودم.

پسر گلم شاید دوست داشته باشی بدونی کیا روزاول اومدن ببیننت:دوتا مامانجون باباجونات/عمه و خاله با شوهراشون/دایی با خانومش /عموت/خاله زیبا/دایی محمد و خانومش/مرجان دوستم با شوهرش/خاله مرجان و قلش خاله مریم/عمه زهرا و فرشته دختر شیطونش فرشته.شاید باورت نشه مامان اما از دکتر و پرستار گرفته تا همه فامیلا عاشقت شده بودن.

اون شب کنار مامانجون زینت تو بیمارستان موندیم.چه شبی بود!از خستگی داشتم غش میکردم اما دلم نمی اومد چشمامو رو هم بذارم.ذوق کنارت بودن خواب رو از چشمام دزدیده بود.

بگذریم فردا صبح که قرار بود مرخصمون کنن با ااشتباه احمقانه دکتر بیمارستان من و بابا و مامانجون و باباجون محمد و خاله مهسا که اومده بودن دنبالمون به مرز سکته رسیدیم.دکتر احتمال نارسایی قلبی داری و وقتی قیافه مارو اونجوری دید دوباره نوار قلبتو چک کرد و گفت که اشتباه شده.این اولین شوک واقعی زندگی من و بابات بود.خلاصه مرخص شدیم و اومدیم خونه خودمون.وقتی رسیدیم با استقبال خیلی گرم مامانجون فروغ و باباجون ناصر روبرو شدیم که وایساده بودن تو حیاط و برات اسپند دود میکردن و بابا علی باسه سلامتیت یه گوسفند سفید قربونی کرد.

٣شبی رو تو خونه مامانجون زینت کنارمون بود تا اگه کسی میاد دیدنت تو خونه خودت ببینتت و مامانجون فروغ هم میومد بهمون سر میزد. 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)